سیره رفتاری بزرگان با همسر
رفتار بزرگان با همسر و خانواده به گونهای بوده است که میتواند یک الگو برای همه مردم خصوصا طلاب باشد. این بزگواران علیرغم مشغلههای فکری و ذهنی مثل مرجعیت، تحصیل و تدریس، هرگز رسیدگی به احوال خانواده را فراموش نکرده و وظایف بیرونی خویش را به نحو احسن با وظایف درونی خانواده جمع نمودهاند.
آیت الله حاج شیخ عبدالکریم حائری(ره)
همسر اول ایشان در سامرا نابینا شد و خود همسر به ایشان اصرار میکرد که همسری دیگر اختیار کنید. خود ایشان رنج خدمات منزل را متحمل میشدند و میفرمودند: تا ایشان در قید حیات است من همسر دیگری اختیار نخواهم کرد و بعد از فوت ایشان همسری اختیار کردند.
امام خمینی(ره)
همسر امام در این باره می گوید:
امام، احترام ویژه ای برای من قائل بودند و حتی در اوج عصبانیت نیز هرگز نسبت به من بی احترامی و اسائه ادب نمی کردند. همیشه جای خوب را به من تعارف می کردند و همیشه تا من سر سفره نمی آمدم، شروع به خوردن غذا نمی کردند. به بچه ها هم می گفتند: صبر کنید تا خانم بیاید.
امام حتی کوچک ترین مزاحمتی برای اهل خانه ایجاد نمی کرد. یکی از یاران امام می گوید:
ایشان هنگامی که برای نماز شب برمی خیزد، از یک چراغ قوه کوچک استفاده می کند. لامپ را روشن نمی کند و به آرامی راه می رود، مبادا که برای خانواده ایجاد مزاحمت شود و از خواب بیدار شوند.
علامه طباطبایی(ره)
فرزند ایشان میگوید: رفتارشان با مادرم بسیار احترام آمیز و دوستانه بود. همیشه طوری رفتار می کردند گویی مشتاق دیدار مادرم هستند. ما هرگز بگو مگو و اختلافی بین آن دو ندیدیم. به قدری نسبت به هم مهربان و فداکار و باگذشت بودند که ما گمان می کردیم اینها هرگز با هم اختلافی ندارند آنها واقعاً مانند دو دوست با هم بودند.
وقتی همسر مرحوم علامه در سال 1344 بیمار می شوند، علامه هرگز اجازه نمی دهند تا همسرشان برای انجام کاری از بستر بلند شوند. مادر من حدود 27 روز پیش از فوت در بستر بیماری بود و در این مدت پدرم از کنار بستر ایشان لحظه ای بلند نشدند. تمام کارهایشان را تعطیل کردند و به مراقبت از او پرداختند.
-علامه- تا سه چهار سال پس از فوت همسر خویش هر روز سر قبر او می رفتند و بعد از آن هم که فرصت کمتری داشتند، به طور مرتب، دو روز در هفته، یعنی دوشنبه ها و پنجشنبه ها بر سر مزارش حاضر می شدند و ممکن نبود این برنامه را ترک کنند و همواره می گفتند: «بنده خدا بایستی حق شناس باشد. اگر آدمی حق مردم را نتواند ادا کند حق خدا را هم نمی تواند ادا کند».
آشیخ مرتضی زاهد(ره)
ایشان شبی از مسافرت برمیگردند و چون دیروقت بوده و نمیخواستند که با درب زدن اهل خانه را بیدار کنند لذا پشت درب میمانند، لحظاتی بعد همسر آن مرحوم درب خانه را باز میکند و مرحوم حاج شیخ را نشسته پشت درب میبیندغ سوال میکند که چرا درب خانه را نزدید تا آن را باز کرده و داخل شوید؟
فرمودند: چون دیر وقت بود دانستم که در این ساعات شما خواب هستید و نخواستم شما را بیدار کنم و مزاحم شوم.
سپس حاج شیخ فرمودند: شما از کجا فهمیدید که من از مسافرت برگشتهام و پشت درب نشستهام؟ همسر شیخ گفت: من خواب دیدم، در عالم خواب حضرت حجت بن الحسن(ع) را دیدم که آن حضرت فرمود: درب خانه را باز کنید که حاج شیخ مرتضی پشت درب مانده است. چون از خواب بیدار شدم به سمت درب حیاط رفتم و وقتی که آن را باز کردم شما را پشت درب دیدم.
آیت الله شهید مطهری(ره)
همسر ایشان میگوید: در مدت 26 سالی که با ایشان زندگی کردم، همیشه با یک حالت تواضع و آرامش با من رفتار می کردند، با صدای متین و چهره خندان، به طوری که من با یک ارادت و عشق خاصی کار می کردم و علاقه شدید ایشان به من و محبت هایی که می کردند، مرا در انجام کارهای منزل رغبت و شوق عجیبی می بخشید.
من بسیار کم سن و سال بودم که به منزل ایشان آمدم. ولی با همه آن کمی سن، هیچ وقت یادم نمی آید که از ایشان ناراحتی و رنجی دیده باشم. بسیار مهربان و با گذشت بودند، و به آسایش و راحتی من و بچه ها اهمیت می دادند.
آنقدر با من صمیمی و نزدیک بودند که رنج و ناراحتی مرا نمی توانستند تحمل کنند. یادم هست یک بار برای دیدن دخترم به اصفهان رفته بودم و بعد از چند روزی با یکی از دوستانم به تهران برگشتم. نزدیکی های سحر بود که به خانه رسیدم. وقتی وارد خانه شدم، دیدم همه بچه ها خواب هستند، ولی آقا بیدار است.
چای حاضر کرده بودند، میوه و شیرینی چیده بودند و منتظر من بودند. دوستم از دیدن این منظره بسیار تعجب کرد و گفت: همه روحانیون این قدر خوب هستند! بعد از سلام و علیک، وقتی آقا دیدند، بچه ها هنوز خوابند. با تأثر به من گفتند: می ترسم یک وقت من نباشم و شما از سفر بیایید و کسی نباشد که به استقبالتان بیاید.
آیت الله آقا مجتبی تهرانی(ره)
فرزند آقا مجتبی تهرانی در مورد رفتار پدر میگوید: ایشان اصلاً اهل دستور دادن نبودند. غذای ایشان کم بود و خودشان میگفتند من گنجشک روزی هستم. اهل امر و نهی برای پخت غذا نبودند و هرچی را مادرم طبق سلیقه خودشان میپختند، میخوردند.
ایشان رابطه عاطفی عمیق با مادرم داشتند. در سال 1340 با مادرم ازدواج کردند و اکثر مسافرتهای خود را با مادرم رفتند. یادم نیست که هیچ وقت پایشان را جلوی مادرم دراز کرده باشند.
یادم هست که خیلی احترام مادرم را نگه می داشتند و رفتارشان هم خیلی متعارف و معمول بود. اینطور نبود که ایشان بروند داخل اتاقشان در اتاق را ببندند و با هیچ کس ارتباط نداشته باشند. البته اوقاتی که پدرم مشغول مطالعه بودند خودمان مزاحمشان نمی شدیم، اما در اوقات دیگر رفتار بسیار خوب و مهربانی با ما میکردند. در این یکی دو سال اخیر من هر روز پیش ایشان بودم و یک ساعتی با ایشان می نشستیم و میوهای می خوردیم و گپ و گفتی داشتیم. ایشان خیلی راحت برخورد میکردند.
اگر کارشان را در اتاقشان انجام میدادند آن وقت اختصاصی خودشان بود و خارج از آن وقت نیز وقتشان را با بچهها و حاج خانم میگذراندند.
از مادرم شنیدم که این 47 الی 48 روزی که حاج آقا مریض بودند و مادرم بار اصلی پرستاری بر دوششان بود با حالتی که تشکر را می رسانید به مادرم می گفتند: تحملت خیلی زیاد است. فشاری را که روی مادرم بود را کاملا حس می کردند و با وجود وضعیت جسمانی بسیار ضعیفی که در این اواخر داشتند سپاس و قدردانی از همسرشان را از یاد نبرده بودند. در ذهنم هست که همیشه راجع به مادرم به من سفارش می کردند و می گفتند ایشان ساداتند و احترامشان واجب است.